می دانم که هیچم
میدانم که هیچ چیز و هیچ کس نمیتواند شایسته این غم باشد
میدانم که هیچ کس نیست تا به هوای او این قلم را بچرخانم یا کلیدهای کیبورد را یکی پس از دیگری فشار دهم
امشب میخواهم با تو حرف بزنم
امشب برای تو می نویسم
ای غم مقدس من
چرا مرا به سوی خودت می کشانی در حالیکه من هیچ مطاعی ندارم جز بیوفایی!!!
فدای تو که از چشمهایم باریدن گرفتهای
این هیچ به توان بینهایت چه دارد که رهایش نمیکنی ای همهای که به توان بینهایتی؟
از خودم خجالت می کشم که باز اجازه میدهی با تو حرف بزنم
و آنقدر شاد میشوم از اینکه باز دستم را میگیری،برمیگردانی و در چشمم خیره میشوی و میگویی: کجا؟ مگر من میگذارم بروی؟
آنقدر شاد میشوم که غصهدار از این همه مهربانی و وفاداری
آخر میگویند هر چیز که از حدش فراتر رفت به ضدش تبدیل میشوم
حالا من از فرط شاید غمگینم
محبوبم
میگویند جهان را با عشق خلق کردهای
پس همی است که اینقدر غم، جای جولان دارد
از بس که تو عاشقی
نمیتوان جز به غم فکر کرد
نمیتوان جز از غم سرود
این غمی که گاهی چنان به دل چنگ میزند که گویی میخواهد نیست و نابودت کند
و چه خوب میشود که از فرط این غم بمیرم
در پای این عشق خوب تو مردن
مزهای دارد....
...
دارم کم کم تنهاییهام رو پیدا میکنم
تنهاییهایی که به دنبالش هستم یک جای خاص نیست
یک حالت خاص نیست
یک موقعیت خارقالعاده نیست
تنهایی دوست داشتنی من در یک گفتگوی آرام و بیکلام، خلاصه میشه، اونجاست که بهترین جای دنیاست
جایی که چشم در چشم تو، روبهروت میشینم و راحت راحت باهات حرف میزنم
تمام هویتم
تمام بودنم
تمام حس زیستنم
در همین نگاه تودرتوی آرام و زیبا خلاصه میشه
همیشه هم تو سر صحبت رو باز میکنی
یه چیزی رو بهونه می کنی تا با من حرف بزنی اونوقته که من هم شروع می کنم به حرف زدن، حرف زدن اما با سکوت، برای اینکه بین من و تو نیازی به کلمه نیست
من و تو در نگاههای هم متحدیم
در قلبهای هم و در وجودهای هم
همیشه با من حرف بزن...
ای تنهایی دوست داشتنی و بیبدیل من...!
ای آرامشم...
گاهی کنار پنجره می آید و گاهی می نشیند، گاهی سیگاری روشن می کند و گاهی نگاهی به صفحه تلفن همراهش می اندازد
باید برای آزمایش های گوناگون فردا راهی یکی از بیمارستان های این شهر بزرگ بی دروپیکر بشود، دلش شور می زند، مدام افکاری از ذهنش رد می شوند:
یعنی می آید
آنجا که یک روز خودش به من معرفی کرد
آنجا که گفته بود جایی است بکر مثل جنگل با زمینی خاکی و بلوط هایی بلند
و نیمکت هایی چوبی با یک میز وسط
از آنهایی که می توان رویشان نشست، نوشت، گریست، تنها بود و تنها بود و تنها بود...
از آنهایی که می توان حتی دونفره روبه روی هم نشست و از چیزهایی گفت که هیچ کس خبر ندارد، هیچ کس نمی شنود جز خدا...
از آن جاهایی که در وسط شهرهای بزرگ کمتر می توان دید یا اصلا نمی توان دید
از آن جاهایی که می توان در آن خودت باشی و خودت
از آن جاهایی که می توانی یک پشت پای اساسی به بعضی چیزها بزنی و بعد با کوله باری سبک بلند شوی و بروی زندگی ات را از سر بگیری
از آن جاها...
حالا این من هستم در نزدیکی همان جای مرموز و اسرار امیز
اما تو نیستی
تو نیستی تا مثل تشبیه های زیبایی که کرده ای این بار برایم از چیزهایی بگویی که نه می توان دید و نه می توان لمس کرد
از آن حرف هایی که فقط می توان بلعید
از آن حرف هایی که می بردت به جایی که نه آدرسی دارد و نه نام و نشانی
از آن حرف هایی که نمی توان به هر کسی زد
از آن حرف هایی که فقط فرشته های نگهبان به آدم می زنند...
این بار می خواهم بروم سر قراری که دوطرفه نیست، انتظاری نیست و تو که نیستی...
این بار می خواهم بروم سر قرار و به همه حرف هایی که آن روزها می زدی فکر کنم و چاشنی همه آن حرف های قشنگ یاد تو باشد و خاطره ای که حالا فقط در ذهن من است
این بار می خواهم بروم و دنبال یک نشانی از تو بگردم، یک ردپا، یک تکه کاغذ مچاله شده که یک روز نوشتی و یادت رفت با خودت ببری، بازش کنم و مثل حریص ترین کتاب خوان حرفه ای، تمام کلماتش را طوری بخوانم انگار بزرگترین نویسنده جهان آن را نوشته است...
کاش بودی فرشته نگهبانم!
کاش تو را نرانده بودم
کاش در آن جای آن چنانی که برایم توصیف کردی، آنچنان که بودی آنچنان که تمام کلمات شاعرانه ام توصیفت می کرد، بودی و برایم از آن حرف های آنچنانی می زدی از آن حرف هایی که به هیچ کس نمی توان گفت...
من همان فرشته نگهبانی هستم که یک روز این گونه ستایش می شد و حالا هر قدر به قلبم، به عقلم، به هویتم رجوع می کنم، هیچ فرمانی نمی شنوم که مرا بر آن بدارد تا بروم و روی یکی از آن نیمکت ها بنشینم و متفکرانه به دوردست خیره شوم و تو بیایی و بخواهی که برای اولین بار هم را ببینیم، برایت از آن حرف های ناشنیده بزنم، نه حرف های مبتذلی که این روزها می ریزد از لابه لای انگشتان هوس و از سیاهی های بی عفتی، که بیایم تا برای تویی که نمی دانی باید چقدر به زندگی امیدوار باشی، تویی که نمی دانی چنگال این بیماری تو را رها خواهد کرد یا نه، حرف بزنم، حرف بزنم و سکوت کنم...
اما امروز برای من هم مثل همان زن «سربه مهر»، دیدنت نامشخص است.
بیاعتمادی و محافظهکاری هم درد بیدرمونیه
اینکه حتی برای قلم و کاغذ هم غریبه باشی
حتی برای بینام و نشانترین جا مثل اینجا
اما بایدکم کم شروع کنم به نوشتن از همه چیزهایی که نمیتونم به کسی بگم
گاهی آنقدر دلم یه همزبون میخواد که همه حرفام رو بهش بگم اما نیست، برای من نیست، پیداش کردم اما اون راهی که بتونم راحت حرفام رو بزنم پیدا نکردم...
حکایت دنیا حکایت عجیبیه...!
یک با همه وجود میخواد که باهاش حرف بزنی، بری و ببینیش، به حرفهاش گوش بدی اما دل تو به این کار راضی نمیشه اما با تمام وجود میخواهی که کسی که دلت راضی به حرف زدن و اعتماد بهشه، نمیخواد یا نمیتونه به حرفات گوش بده...
همیشه داداشم میگفت هر چیزی که رو دلت سنگینی میکنه رو بنویس راحت میشی، آره راست میگفت نوشتن واقعا آدم رو راحت میکنه، ذهن آدم رو از هجوم کلمات و احساسات خالی میکنه
باید بنویسم
نباید فراموش کنم که این نوشتن یک روزی تمام هویتم بود، نباید فراموش کنم که این نوشتن در لحظههایی که شاید دیگه هیچ وقت تکرار نشند، بهترین دوستم بود بهترین مسیری که راه عبور رو نشونم میداد، راه بالا رفتن رو و راه فکر کردن رو...
باید بنویسم
هر چند که هیچ مخاطبی نباشه که این حرفها رو بخونه و بدونه چه افکاری پشت کلمه به کلمه نوشتههام هستند...
کلمهها دارند صف میکشند و منتظرندکه از ذهن شلوغ من آزاد بشند...
چقدر دلم برای تنهاییهای بیبدیلم تنگ شده
تنهاییهایی که بساط بزم و نوش و نوشتن و نیوش بود...
دلم برای خود خودم تنگ شده
و برای کسی که شبیه منه
برای کسی که میتونه مثل کاغذ سنگ صبور کلمههام باشه...
آه که انسانها چه زندانهایی برای خودشون میسازن و تو این زندان، هزار هزار تا نقاب دارن که هر لحظه یکیش رو رو صورتشون میزنن...
میخوام اینجا بدون دغدغه، مثل انسانی باشم که هم خوبه هم بد، اگر خوبه نترسه از تظاهر، چون هیچ کس جز خدا اینجا منو نمیشناسه و این بینام و نشانی عجب دنیای قشنگیه، اگر هم زمانی بد شد بنویسه تا برای خودش یه تلنگر باشه که فراموش نکنه برای چی زندگی میکنه، سعی کنه بدیها رو کم کنه و به سمت زیبایی و خوبی حرکت کنه...
همین...