بی نقاب

بی‌اعتمادی و محافظه‌کاری هم درد بی‌درمونیه 

اینکه حتی برای قلم و کاغذ هم غریبه باشی  

حتی برای بی‌نام و نشان‌ترین جا مثل اینجا 

اما بایدکم کم شروع کنم به نوشتن از همه چیزهایی که نمی‌تونم به کسی بگم  

گاهی آنقدر دلم یه همزبون می‌خواد که همه حرفام رو بهش بگم اما نیست، برای من نیست، پیداش کردم اما اون راهی که بتونم راحت حرفام رو بزنم پیدا نکردم... 

حکایت دنیا حکایت عجیبیه...! 

یک با همه وجود می‌خواد که باهاش حرف بزنی، بری و ببینیش، به حرف‌هاش گوش بدی اما دل تو به این کار راضی نمی‌شه اما با تمام وجود می‌خواهی که کسی که دلت راضی به حرف زدن و اعتماد بهشه، نمی‌خواد یا نمی‌تونه به حرفات گوش بده... 

همیشه داداشم می‌گفت هر چیزی که رو دلت سنگینی می‌کنه رو بنویس راحت می‌شی، آره راست می‌گفت نوشتن واقعا آدم رو راحت می‌کنه، ذهن آدم رو از هجوم کلمات و احساسات خالی می‌کنه 

باید بنویسم 

نباید فراموش کنم که این نوشتن یک روزی تمام هویتم بود، نباید فراموش کنم که این نوشتن در لحظه‌هایی که شاید دیگه هیچ وقت تکرار نشند، بهترین دوستم بود بهترین مسیری که راه عبور رو نشونم می‌داد، راه بالا رفتن رو و راه فکر کردن رو... 

باید بنویسم 

هر چند که هیچ مخاطبی نباشه که این حرف‌ها رو بخونه و بدونه چه افکاری پشت کلمه به کلمه نوشته‌هام هستند... 

کلمه‌ها دارند صف می‌کشند و منتظرندکه از ذهن شلوغ من آزاد بشند... 

چقدر دلم برای تنهایی‌های بی‌بدیلم تنگ شده 

تنهایی‌هایی که بساط بزم و نوش و نوشتن و نیوش بود... 

دلم برای خود خودم تنگ شده  

و برای کسی که شبیه منه 

برای کسی که می‌تونه مثل کاغذ سنگ صبور کلمه‌هام باشه... 

آه که انسان‌ها چه زندان‌هایی برای خودشون می‌سازن و تو این زندان، هزار هزار تا نقاب دارن که هر لحظه یکیش رو رو صورتشون می‌زنن... 

می‌خوام اینجا بدون دغدغه، مثل انسانی باشم که هم خوبه هم بد، اگر خوبه نترسه از تظاهر، چون هیچ کس جز خدا اینجا منو نمی‌شناسه و این بی‌نام و نشانی عجب دنیای قشنگیه، اگر هم زمانی بد شد بنویسه تا برای خودش یه تلنگر باشه که فراموش نکنه برای چی زندگی می‌کنه، سعی کنه بدی‌ها رو کم کنه و به سمت زیبایی و خوبی حرکت کنه... 

همین...

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.