آنجا

گاهی کنار پنجره می آید و گاهی می نشیند، گاهی سیگاری روشن می کند و گاهی نگاهی به صفحه تلفن همراهش می اندازد 

باید برای آزمایش های گوناگون فردا راهی یکی از بیمارستان های این شهر بزرگ بی دروپیکر بشود، دلش شور می زند، مدام افکاری از ذهنش رد می شوند: 

یعنی می آید  

آنجا که یک روز خودش به من معرفی کرد 

آنجا که گفته بود جایی است بکر مثل جنگل با زمینی خاکی و بلوط هایی بلند  

و نیمکت هایی چوبی با یک میز وسط 

از آنهایی که می توان رویشان نشست، نوشت، گریست، تنها بود و تنها بود و تنها بود... 

از آنهایی که می توان حتی دونفره روبه روی هم نشست و از چیزهایی گفت که هیچ کس خبر ندارد، هیچ کس نمی شنود جز خدا... 

از آن جاهایی که در وسط شهرهای بزرگ کمتر می توان دید یا اصلا نمی توان دید 

از آن جاهایی که می توان در آن خودت باشی و خودت 

از آن جاهایی که می توانی یک پشت پای اساسی به بعضی چیزها بزنی و بعد با کوله باری سبک بلند شوی و بروی زندگی ات را از سر بگیری 

از آن جاها... 

حالا این من هستم در نزدیکی همان جای مرموز و اسرار امیز  

اما تو نیستی 

تو نیستی تا مثل تشبیه های زیبایی که کرده ای این بار برایم از چیزهایی بگویی که نه می توان دید و نه می توان لمس کرد 

از آن حرف هایی که فقط می توان بلعید 

از آن حرف هایی که می بردت به جایی که نه آدرسی دارد و نه نام و نشانی  

از آن حرف هایی که نمی توان به هر کسی زد 

از آن حرف هایی که فقط فرشته های نگهبان به آدم می زنند... 

این بار می خواهم بروم سر قراری که دوطرفه نیست، انتظاری نیست و تو که نیستی... 

این بار می خواهم بروم سر قرار و به همه حرف هایی که آن روزها می زدی فکر کنم و چاشنی همه آن حرف های قشنگ یاد تو باشد و خاطره ای که حالا فقط در ذهن من است 

این بار می خواهم بروم و دنبال یک نشانی از تو بگردم، یک ردپا، یک تکه کاغذ مچاله شده که یک روز نوشتی و یادت رفت با خودت ببری، بازش کنم و مثل حریص ترین کتاب خوان حرفه ای، تمام کلماتش را طوری بخوانم انگار بزرگترین نویسنده جهان آن را نوشته است... 

کاش بودی فرشته نگهبانم! 

کاش تو را نرانده بودم 

کاش در آن جای آن چنانی که برایم توصیف کردی، آنچنان که بودی آنچنان که تمام کلمات شاعرانه ام توصیفت می کرد، بودی و برایم از آن حرف های آنچنانی می زدی از آن حرف هایی که به هیچ کس نمی توان گفت...  

 

 

من همان فرشته نگهبانی هستم که یک روز این گونه ستایش می شد و حالا هر قدر به قلبم، به عقلم، به هویتم رجوع می کنم، هیچ فرمانی نمی شنوم که مرا بر آن بدارد تا بروم و روی یکی از آن نیمکت ها بنشینم و متفکرانه به دوردست خیره شوم و تو بیایی و بخواهی که برای اولین بار هم را ببینیم، برایت از آن حرف های ناشنیده بزنم، نه حرف های مبتذلی که این روزها می ریزد از لابه لای انگشتان هوس و از سیاهی های بی عفتی، که بیایم تا برای تویی که نمی دانی باید چقدر به زندگی امیدوار باشی، تویی که نمی دانی چنگال این بیماری تو را رها خواهد کرد یا نه، حرف بزنم، حرف بزنم و سکوت کنم... 

 

اما امروز برای من هم مثل همان زن «سربه مهر»، دیدنت نامشخص است. 

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.